خالی تـر از سکوتـم ، از نـاسروده سرشار حالا چـه مانـده از من؟ یک مشت شعـر بیمـار
انبـوهــی از ترانـه ، بــا یـاد صبـح روشـن اما... امیـد باطل... شب دائـمی ست انـگار
بــــا تــار و پـــود ایــن شب بـایـد غـزل ببـافـــــــم وقتی که شکل خورشید،نقشی ست روی دیوار
دیگـر مجال گریـه از درد عاشقی نیـست بـــار تــرانـه ها را از دوش عشـق بـــردار
بوی لجـن گرفتـه انبـوه خاطـراتـــم دیـروز: رنگ وحشـت ، فردا: دوباره تکـرار
وقتـی به جـرم پرواز بایـد قفس نشیـن شد پــرواز را پـرنده! دیـگـر به ذهـن مـسپـار
شایـد از ابتدا هـم تقـدیـر من سفر بود کــوچی بدون مقـصد از سـرزمیـن پـنـدار
|